پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

خبرای جا مونده

خدا رحم کنه به حالمون. پسرم دلم واسه حافظه همیشه آپم تنگ شده اینقدر بی حواس شدم که نگو.یعنی اینقدر تمرکز میزارم که حواسم بهت باشه. کل کارای دیگه به فراموشی سپرده میشه.خیلی کارای انجام نداده دارم.یه لیست بلند و بالا شده ولی دریغ و افسوس از یه تیک که نشون دهنده انجامش باشه. مثلا یادم رفت برات بنویسم دندون 7 شما هم 12 بهمن ماه جوونه زد و منتظر دندون 8 و 9 هستی.بد جوری درگیرشونی.هم از غذا افتادی و هم همه چیو به خاطر آروم کردنت میزاری دهنت.یعنی 6 چشمی هم مواظبت باشم کمه.یهو میبینم جورابتو در آوردیو میکشی به لثه هات  .از این که توی خونه یه جارو برقیه تموم عیاری هم نمیشه گذشتووقتی آشغال ...
30 بهمن 1392

14 ماهگی پسرم

با 4 روز تاخیر  14 ماهگیت مبارک فلفل مامان دقیقا روز 22 بهمن ماه وارد پانزدهمین ماه زندگیت شدی و همون روز مصادف شد با اولین آرایشگاه.و برای اولین بار بصورت رسمی موهات کوتاه شد قبل از اون مامان موهاتو دو باری میزون کردم اما نه به صورت اساسی.جیگری شدی واسه خودت نفس مامانی.قرار شده بود با خاله شهین بریم همون جایی که عمو حمید موهاشو کوتاه میکنه .هماهنگیها انجام شد و ما آماده رفتن شدیم راس ساعت 12 ظهر 22 بهمن .دلهره داشتیم که نکنه ارتباط برقرار نکنی با محیط اما آقا امیر کارشو خوب بلد بود نه خودش لباس مخصوصشو پوشید و نه پیشبند واست بست .بغلم بودی و خیلی راحت کارت تموم شد.بادیدن ماشی...
27 بهمن 1392

یه نوع هیجان

عاشق هیجانی.وقتی خاله شهین میزارتت بالای مبل کلی خوشحال میشی که بعدش   میخای خودتو پرت کنی پایین و بری توی بغلش.عین ماهی دست و پا میزنی واسه همین هم توی فامیل معروفی به ماهی ...
21 بهمن 1392

حرفایی از جنس نفسم

وای که هلاک شیرین زبونیاتم.اینقدر دلبری می کنی که نگو.بعضی وقتا یادم میره که پسری.عین یه دختر ملوس ناز میکنیو و کلی دل دورو بریارو مخصوصا بابایی و مامانی رو میبری به عرش.همیشه ی خدا کار دارم و به کارام نمیرسم از بس که باهات مشغولمو یهو میبینم ساعت عین برق میگرده و من موندمو دنیایی کار ولی اینقد کوفته میشم از بس که باهات کودکی میکنم.منم له و لورده می افتم واسه فردایی دیگه.واسه همین هم کمتر وقت میکنم وبلاگتو به روز کنم.اما خوشحالم که لحظه لحظه با تو بودنو زندگی میکنمو نفس میکشم.بد جوری عادت کردی که باهات حرف بزنم.هر چی میبینی برمیگردی به لبای من نگاه میکنی که چیزی در موردش بگم .قبلانا ل...
21 بهمن 1392

روزای برفی

پرهامم، هفته گذشته برف بی سابقه ای شهرمونو سفید پوش کرد. زمان بابا جون اینا یعنی سال 1342 همچین برفی اومد تا امسال که سال 1392 میشه.یعنی بعد از نیم قرن. شب اول منو بابایی کلی خوشحال شدیم اما فردا صبح با دیدن حیاط و منظره بیرون خیلی ترسیدیم.چند روز مدام بارید به حدود 1.5 متر رسید .از توی کوچه که رد میشدیم انگار که داشتیم از تونل باریکی رد میشدیم.همه مردم خونه نشین شدن چون اصلا نمیشد ماشینارو بیرون برد و اصلا نمیشد راه رفت.واسه تو خوب شد چون باعث شد یه هفته ای بابایی در خدمت شما باشن. و خوشحالیتو با یکسره صدا زدن بابا نشون میدادی.با چند لحن مختلف صداش میکردی و وقتی میگفت بلللله.کلی ...
20 بهمن 1392

حرفهایی از جنس پرهامم

امروز خیلی خیلی روز خوبی بود بیشتر واسه اینکه با یه لحن شیرین و خواستنی گفتی ماما  ماما .اینقد بهم چسبید که حسابی فشارت دادم.وقتی رفتم توی اتاقت تا چیزی وردارم. صدام کردی.از 9 ماهگی گفتی اما این بار توی چشام زل زدیو لحنت دلمو برد.قبلانا که میگفتی ماما ن ولی این آهنگو نداشت.خلاصه اینکه کلی کیف کردم و این بهانه ای شد که بیامو از کلمه های جدیدتو کارای خارق العاده ات( از دید من مادر ) بگم. *تا مداد ، خودکار، ماژیک، کاغذ ، دفتریو میبینی سریع میگی بابا   مامان...(یعنی اینکه بنویسی) یه بار مامان رو تخته کوچولوی خرگوشیت با ماژیک نوشتمو گفتم و دیگه کارت شده همین و کلی با این خو...
1 بهمن 1392

یه سورپرایز عالی

وای که چقدر عالی شده.خیلی خیلی خوشحالی.منم همینطور.آخه خاله شهین و خاله عطیه بجای اینکه 20 بهمن ماه برگردن یهویی 28 دی اومدنو کلی مارو ذوق زده کردن.بدون اینکه بگن.اینقد که ذوق زده شدی تا بغل خاله عطیه میرفتی سریع میخاستی بری توی بغل خاله شهین و همین طور برعکس. خلاصه اینکه بزرگترین سورپرایز زندگیت شد. ایشالا که همیشه خوشحال و خندون باشی و خاله اینا هم همیشه ی همیشه کنارمون باشن.به امید روزی که علیرضا هم بیاد و دیگه چشم انتظاریمون تموم شه.دلم خیلی خیلی واسش تنگ شده              ...
1 بهمن 1392
1